الینا هدیه روشن خدا

الو الو

روزی که رفتیم سفره خونه خاله ی بابا شما حسابی نانای کردی و دیگه دو دستی نانای میکردی. کم کم پاهاتم تکون میدادی و خلاصه رقاصی شده بودی برای خودت. اما یهویی رقصو گذاشتی کنار. به جاش کار جدیدی یاد گرفتی و کنترل تلویزیون،‌گوشی،‌یا حتی دست خالیتو میگیری دم گوشت و یه چیزی شبیه الو میگی. گاهی تا با یکی تلفنی صحبت نکنی کوتاه نمیای و دست از الو گفتن برنمیداری. گاهی انقدر پشت هم حرف میزنی که کسی که اونور خطه ذوق زده میشه.   البته کارکرد اصلی کنترل ها رو بلدی و اونا رو جلوی تی وی میگیری. حتی کنترل کولر رو بعد از دو روز تشخیص دادی و اونو جلوی کولر میگیری. توی دالی بازی هم پیشرفت کردی. هر چیزی که دم دستت باشه مثل بالش، لباس ...
28 تير 1392

نی نی پارتی شادیسا گلی

ظهر پنجشنبه 6 تیر مهمون شادیسا گلی و مامانش سمیه جون بودیم. غیر از شما و شادیسا 7 تا نی نی دیگه هم بودن. راستین جون پسر باران جون، کیان جون پسر الناز جون، امیرحسین جون پسر حدیث جون، باران جون دختر بهار جون، پارمین جون دختر افسانه جون، دینا جون دختر هدی جون، آیهان جون پسر ندا جون   خیلی بهمون خوش گذشت. من که تازه دوستامو دیده بودم نمیدونستم از کجا بگم و از کجا نگم. حسابی حرف زدم و سرشونو درد آوردم. چند تا عکس دیگه هم در ادامه مطلب میذارم. ولی راستش بهترین عکسا رو همیشه افسانه جون میگیره که باید سر فرصت ازش بگیرم. اینم چند تا از عکسای شما و دوستات خونه شادیسا گلی   الینا، باران، آیهان   میزبان شاد...
28 تير 1392

شیطونک

دختر ناز من از روزی که میتونه چهار دست و پا بره شیطنتشو بیشتر نشون داده. تقریبا دو روز قبل از اینکه بریم تهران دستت رو به مبل میگرفتی و می ایستادی. روزا میومدی توی آشپزخونه و کشو ها رو میکشیدی و هر چی توش بود میریختی بیرون. منم کشو ها رو جابجا کردم و دستمال ها رو گذاشتم پایین که برای شما خطری نداشته باشه.     تهران هم که بودیم که دیگه بیچاره شدیم، هر دومون. من از بس همش باید مواظب شما بودم که از پله ها نیفتی یا دست به وسایل خطرناک نزنی و یه لحظه هم نمیتونستم تنهات بذارم، شما هم  از بس هر جا خواستی بری جلوتو گرفتیم. ولی در کل خیلی بهمون خوش گذشت. دایی هر روز صبح قبل از رفتن شما رو میبرد تو کوچه، یه دورم عصر که...
24 تير 1392

جشن دندونی

پنجشنبه 23 خرداد بابا ما رو برد تهران. اولش رفتیم خونه خالش سفره ابوالفضل بعد هم رفتیم خونه مامانی. خیلی دیر شده بود و شما خوابت میومد. مامانی سورپرایزمون کرده بود و برات آش دندونی پخته بود. ولی از اونجایی که شما خیلی خسته بودی تا مامانی میزو بچینه لباساتو عوض کردی که آماده خواب بشی.         خاله فرح هم اومده بود. ما هم سریع یه عکس ازت گرفتیم و همه کادوهاشونو بهت دادن که بری بخوابی. ولی یهویی خواب از سرت پرید و تا ١٢ شب بیدار بودی. آشش خیلی خوشمزه بود. دست مامانی درد نکنه. در حالی که طبق رسم و رسومات مامانی نباید این کارو میکرد، برای اینکه دندون شما بی خاطره نمونه این زحمتو کشید. ما هم خوردیم ...
22 تير 1392
1